ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند هفته پیش استاد هوانلو آمده بود اصفهان برای دوره ماساژ و قرار بود از بین ماساژورهایی که تا حالا بالاترین رنبه ها را داشته اند چند نفر را انتخاب کنند برای دوره ماساژ ورزشی جهت تیمهای ملی و ...
وقتی از من امتحان گرفت خیلی خوشش آومده بود و ازم پرسید کع چه دوره های دیگه ای رفتی و بعد هم به چندتایی از بچه هایی که برای آموزش دیدن اومده بودن گفت باید تمرین کنید تا مثل ایشون تکنیکها براتون جا بیفته و یه چیزایی تو همین مایه ها.
اونجا یه آقاهه بود که هی از خودش تعریف می کرد و آدما رو دور خودش جمع کرده بود و می گفت من ماساژور حرفه ای هستم.
خلاصه اعصابم رو خرد کرده بود و من دماغم سرخ شده بود و کم کم می خواستم داد بزنم و با کله برم تو چشمش!
از خود تعریف کردم چه حالی میده ها...
دو هفته ای هست که میریم با یکی از دوستان توی امامزاده محل و مباحثه حدیثی داریم.
چه حالی داره.
واقعا اسلام اقیانوسیه که کفش پر از مرواریده و توش پر از ماهیهای رنگارنگ و سطحش پر از امواج خروشان و بر فرازش مرغان زیبای دریایی.
همه چیز داریم و گداوار هرجا به دنبال ذره ای معرفت روانیم.
تازه دارم خیلی چیزها رو می فهمم.
بالاخره این رمان عباس معروفی رو خوندم
با اینکه کاملا ضد جمهوری مقدس اسلامیه و بعضی جاهاش هم اشتباه داره اما واقعا قشنگ و هدفداره.
به قول خودم: (قلم زیباییست آستانبوس شیطان)
دیروز تمرین مانور امداد و نجات هلال بود و من هم رفته بودم.
عبور از سیلاب و نجات آسیب دیدگان.
یه بنده خدای پرگویی می گفت از آب نترسیا!!!
و من رفتم و کارگاه اونطرف رودخونه رو جمع کردم (با حون کندن به خاطر اینکه طناب استاتیک بود و گره اش باز نمی شد و مجبور شدم نیم متریه کارگاه یه گره پروسیک بندازم روی طناب و بکشم و با کارابین بندازم به کارگاه تا طنابای گره شل شود) و برگشتم.
و نفهمیدم این ترس چی بود.
البته اگه میفتادم توی رودخونه با اون فشارش شاید متوجه میشدم!
امسال برنامه ریزی ۱۵ ساله کردم و برنامه ریزی سالانه هم
و همه چیز بدون اینکه کار خاصی کنم داره کاملا همونطوری که میخوام پیش میره!
بالاخره این رمان عباس معروفی رو خوندم
کدوم رمان؟؟
اسمش چیه؟؟
فریدون سه پسر داشت