ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک لحظه
یک ثانیه
می تواند
وسعتی بیابد
بیش از تمام زندگی
یک چادر
خانه ای شود
رویایی تر از همه قصر های عالم
یک رود
نجواگر راز زندگانی
یک گوشه از این جهان
می تواند مرکز آن باشد
جاییکه
من باشم و
تو باشی و
لذت ما بودن
یک وجب جا
برای باور احساس
یک بیشه
که شاید پنداری تیشه ای بر ریشه باورهایت...
یک رود
که روانت را با خود می برد...
یک آبشار
که با هر فرودش چیزی در دلت فرو میریزد...
یک غسل آب یخ
که به یکباره پوست و گوشت و استخوانت را می زداید
یک نوشیدنی داغ
که در نیمه شب سرد داغ تابستان. در تمام رگهایت
جاری میشود...
و سرانگشتانی سرشار از صدای گرم احساس دوست
که تو با پوست تنت آن را می شنوی...
... با پلک بر هم زدنی محو میشوند و در نهایت ناباوری. تو ایمان داری با همه رویایی بودنش واقعیتی انکار ناپذیر بوده...
چقدر خوب حس میکنم زنده بودن این شعر رو . . . .
چقدر خوب حس می کنم لذت ما بودن رو . . .
چقدر خوب حس می کنم که چه حسی دارد وقتی یک چادر خانه ای می شود . . .
و وقتی یک رود راز زندگی را نجوا می کند . . .
با عمق وجودم حس می کنم بودنت را . . .
و با عمق وجودم حس می کنم آن ثانیه وآن لحظه ی با تو بودن را وقتی وسعتش بیش از تمام زندگی ام شد. . .
اشک هایم را ببین . . . .
ذره ذره ی شعرت رو با تمام وجود حس کردم . . .