بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

بع نوشته ها

از گوسفند بودن گریختم اما گرگ نیز نخواهم شد

زندگیواره ۲۴ همرنگ جماعت

ز بس که همرنگ جماعت شدیم
جورکش مفتی عادت شدیم
هر که دلش خواست که نطقی کند
عربده ای زد و چو آلت شدیم
ز بس که این آینه بیرنگ شد
رنگ شد و شسته شد و رنگ شد
ز بس که هر حرف که ما گفته ایم
بسته شد و بار کش سنگ شد
ز بس که هرکس که تبر داشت زد
و آنکه سپر داشت دم از دم نزد
ز بس که هر با هنری زنده مرد
و آنکه قلم داشت به بیراهه زد
ز بس که خنجر به دلم خورده است
هر که دلم خواست همو مرده است
اشک دو چشمم شده خونابه ای
دوست ترین دوست دل آزرده است
از دو جهان سیرم و بیزار من
چشم تو را دیدم و بیمار من
دست مرا گیر تو ای دستگیر
بین که کنون بی کس و بی یار من
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد